امروز نفسهای سیاهی که ریشه در هزارهای شوم دارند، بارقههای امید را یکبهیک خاموش میکنند و بارقههای دیگری از نو میآیند. اما آهنگ نفسهای شوم دارد به آهنگ آمدن بارقههای امید میبازد. پگاه در راه است. خمیازههای اساطیری ما روزی به لبخندی مبدل خواهند شد که بازنمود حالی است، بهتر از گذشته. امروز قدمهایمان در انگشتانمان جاری هستند اما روزی قدمهای الکترونیکی ما کفش میپوشند و این خاک قدیمی ازیاد برده شده را بینیاز به آهن و سیمان و آسفالت، مرور خواهند کرد. روزی که هیچ خمیازه بدبویی از سالهای دور، بازنمود افتخاری پوچ و بیحاصل نباشد که فرارمان از کاهلیهایمان را توجیه کند. شاید ما که برای آن روز مینویسیم، نبینیمش. این واژههای کوبنده که در عین حال قلبی لطیف دارند، برای تو هستند. تو که این نوشته کهنه را در آن روز میخوانی. برایت نوشتم تا بدانی.
وقتی این را خواندی، قلمت را به دست بگیر و یک بار دیگر بنویس انسان. بنویس قلم. بنویس قلم برای انسان. بنویس. به یاد بیاور که نویسندگانی بودند که مرگ را با تمام ابهاماتش پذیرفتند و با این همه برای تو که احتمالا متعلق به سالهای پس از مرگی چیزی نوشتند. این روزها تاریخ تازه دارد پشت لبش را تیغ میزند. پیش از ما کودکی گستاخ و سخت بود. برای تو برنا و باهوش و رام خواهد بود. ما مردمان عصر تغییریم. بر لبهای تیز از جنس تردید راه میرویم و افتان و خیزان چوب را برای شما که آن سوی این کارزار باید بدوید، خواهیم آورد. روزهای سختی است. بلوغ دوران حساسی است و ما با این نوجوان بلوغ یافته که در پی خودنمایی است دست وپنجه نرم کردهایم.
این تصویرها که به تو دادم برای این بود که فردا کتاب را باز نکنی و بیمهابا بر ما سخت بگیری.
نوشتم انسان و تا به آخر عمرم فریاد می زنم انسانیت و آزادی را
زنده باد ایران زنده باد آزادی
با درود
دوست عزیز همیشه نوشته هایت را به عشق می خوانم
آرزومند روزهای خوش آینده